|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
خدا دوستدار آشناست. عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.
( دکتر شریعتی )
:: موضوعات مرتبط:
احادیث ,
حدیث زندگی ,
دلنوشته های جذاب و آموزنده ,
,
:: برچسبها:
خدا دوستدار آشناست ,
عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت ,
دوستدار آشنا ,
عارف عاشق ,
مشتری بهشت ,
حدیث زندگی ,
عشق ,
عشق به خدا ,
خدا ,
فقط خدا ,
تنها جواب معمای زندگی ,
به علاوه خدا بودن ,
منهای هر چیزی زندگی کردن ,
کانون طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1576
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
♥•٠ مردی داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. خواب ناراحتکنندهای بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: ...
برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
اخلاق و عرفان اسلامی ,
اخلاق کاربردی ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
روایت ,
خدا ,
انسان باشیم ,
سخنان حکیمانه ,
سخن بزرگان ,
زندگی ,
هدف زندگی ,
هدف در دنیا ,
یخ فروش ,
حکایت زندگی ما ,
قیمت ,
قیمت انسان ,
قیمت زندگی ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1759
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
دلنوشته های جذاب و آموزنده ,
,
:: برچسبها:
عشق ,
عشق به خدا ,
خدا ,
فقط خدا ,
تنها جواب معمای زندگی ,
به علاوه خدا بودن ,
منهای هر چیزی زندگی کردن ,
کانون طه ,
:: بازدید از این مطلب : 2284
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
استادی از شاگردانش پرسید : چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم؟! یکی از شاگردان گفت : چون در آن لحظه خونسردیمان را ازدست میدهیم. استاد گفت : این درست، اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان است داد میزنیم؟! بعد از بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد : ┘◄ هنگامیکه دو نفر از یکدیگر عصبانی هستند قلب هایشان از یکدیگر فاصله میگیرد و برای جبران این فاصله مجبورند داد بزنند؛ هر چه عصبانیت بیشتر، فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید : هنگامیکه دو نفر عاشق همدیگر باشند، چه اتفاقی می افتد؟! آنها به آرامی با هم صحبت میکنند، چرا؟! چون قلبهایشان خیلی بهم نزدیک است و هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد حتی حرف معمولی هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان همچنان بیشتر مےشود؛ سرانجام حتی نجوا هم نمی کنند و فقط یکدیگر را نگاه میکنند. ♡❤ این همان عشق خــــ✿ــــدا به انسان و انسان به خداست که خدا حرف نمیزند، اما همیشه صدایش را در همه وجودت حس میکنی؛ اینجاست که بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست و میتوانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی. ♡❤
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
,
:: برچسبها:
چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم ,
عشق ,
عشق به خدا ,
خدا ,
فقط خدا ,
تنها جواب معمای زندگی ,
به علاوه خدا بودن ,
منهای هر چیزی زندگی کردن ,
کانون طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1583
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﮐﺸﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﮐﺸﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﺪ ﺗﺮﺱ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻧﺪ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ . ﺯﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ
...
برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
:: موضوعات مرتبط:
حكايات پند آموز ,
,
:: برچسبها:
توکل بر خدا ,
توکل ,
کشتی ,
اعتماد ,
خدا ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1438
تاریخ انتشار : سه شنبه 22 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
:: موضوعات مرتبط:
احادیث ,
حدیث روز ,
احادیث پیامبر اکرم(ص) ,
,
:: برچسبها:
یاد ائمه ,
یاد مولا ,
یاد علی ,
دعا ,
خدا ,
عبادت ,
یاد خدا ,
ایات قرآن ,
ایات قران ,
آیات قران ,
آیات قرآن ,
کانون فرهنگی طه ,
:: بازدید از این مطلب : 1565
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 مهر 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
تاریخ انتشار : پنج شنبه 27 شهريور 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
تاریخ انتشار : پنج شنبه 27 شهريور 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
سه درس از یک دیوانه ♥•٠· آوردهاند که شیخ جنید بغدادی، به عزم سیر، از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند: او مردی دیوانه است. گفت: او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید: چه کسی هستی؟ عرض کرد: منم شیخ جنید بغدادی. فرمود: تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد: آری.. بهلول فرمود: طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد: اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود: تو میخواهی که مرشد خلق باشی؟ در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی. سپس به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید...
برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
:: برچسبها:
دعا ,
روایت ,
خدا ,
داستان کوتاه ,
داستان بهلول و شیخ جنید بغدادی ,
داستان شیخ جنید بغدادی ,
داستان های بهلول دیوانه ,
داستان بهلول دانا ,
کانون طه ,
:: بازدید از این مطلب : 2231
تاریخ انتشار : پنج شنبه 27 شهريور 1393 |
نظرات ()
|
|
تهیه و تدوین مطلب:گروه نویسندگان
تاریخ انتشار : سه شنبه 25 شهريور 1393 |
نظرات ()
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 166 صفحه بعد
|
|
|